سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دین و فرهنگ
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  بذرافشان[19]
 

دانش آموخته حوزه ودانشگاه .دارای مدارج علمی اتمام سطح حوزه و کارشناسی ارشد مذاهب اسلامی/ با تجربه و تخصص در زمینه های "اطلاع رسانی و ارتباطات" ،"الهیات و معارف اسلامی" ،"روش تحقیق"، عضو هیات موسس وهیات مدیره انجمن کتابداری و اطلاع رسانی استان قم ، مدرس دروس عمومی و دروس کتابداری واطلاع رسانی ومباحث روش تحقیق و.../ دارای سابقه همکاری بانشریات مختلف /مدیر و مشاور برخی پایگاه های اینترنتی و عضو گروهای کارشناسی مختلف

    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 5
کل بازدید : 43235
کل یادداشتها ها : 24

نوشته شده در تاریخ 90/3/24 ساعت 12:40 ص توسط بذرافشان


خاطره ای از مرحوم آیه الله آقای سید محمد حسین الهی درباره استاد بزرگ اخلاق و عرفان آیه الله العظمی‌میرزا علی آقا قاضی دارم. بنده در گذشته به مدت بیست و پنج سال در ایام تعطیلات حوزه تهران و قم، به شهرمان آمل می‌رفتم و روزی چند درس و بحث برای آقایان و سروران خودم داشتم و جلسات پربرکتی بود. چندی قبل مرحوم آقای الهی مریض شده و در بیمارستان نکوئی قم بستری شده بودند، من هم در خدمتشان بودم. ایشان پس از بهبودی چند روزی قبل از عزیمت من به آمل به شهر تبریز رفتند. در آمل در مسجد سبزه میدان مشغول درس و بحث و اقامه نماز شدم. روز دوم پس از نماز به منزل آمدم. پس از ناهار آماده استراحت شدم ولی بچه ها با سر و صدا و بازی نگذاشتند، من که خسته بودم با بچه ها و مادرشان دعوا کردم، در حالی که نباید دعوا می‌کردم، بالاخره در محیط خانواده پدر باید با عطوفت رفتار کند. پس از لحظاتی ناراحت شدم، به حدی که اشکم جاری شد. از خانه بیرون رفتم و مقداری میوه و شیرینی برای بچه هاخریدم. تا شاید دلشان ر ا به دست آورم و از ناراحتی ام کاسته شوم. جناب رسول الله (ص) فرمود: دلی را نشکن که اگر شکسته شد قابل التیام نیست، چنانچه اگر ظرف سنگین شکست با لحیم اصلاح نمی‌شود.

زمین و آسمان بر من تنگ شد و احساس کردم که نمی‌توانم در آمل بمانم.

از آمل بیرون آمده، به قصد عزیمت به تبریز و محضر آقا سید محمد الهی به تهران آمدم. پاسی از شب گذشته بود، به خیابان باب همایون رفته و پس از تهیه بلیط عازم تبریز شدم. هنگام اذان صبح به تبریز رسیدم و به مدرسه طالبیه رفتم. پس از خواندن نماز صبر کردم تا مقداری از روز بگذرد آن گاه پس از پرس وجو به منزل آقای الهی رفتم. وقتی در زدم خانمی‌پشت در آمد. خودم را معرفی کردم. و پرسیدم: آقا تشریف دارند، پس از چند لحظه آقا خودشان آمدند و پس از خوش آمد گویی مرا به منزل بردند. پس از لحظاتی احوال پرسی اظهار داشتند: من نمی‌دانستم شما قم هستید یا آمل؟ لذا می‌خواستم نامه ای به اخوی (علامه طباطبائی) بنویسم تا نامه را به شما برساند.

با تعجب عرض کردم: آقا چه اتفاقی افتاده که می‌خواستید مرا در جریان بگذارید؟ فرمودند: من خدمت آقای قاضی مشرف شدم، و سفارش شما را به ایشان کردم. ولی حاج آقا آملی (استاد خیلی مؤدب بودند و مرا حاج آقای آملی خطاب می‌کردند) ایشان از شما راضی نبودند. با شنیدن این جمله تا لاله گوش سرخ شدم، عرض کردم آقا چطور؟ چرا راضی نبودند؟ فرمودند: ایشان به من گفتند: آقای آملی چطور هوس این راه را دارد در حالی که با عائله اش این طوری رفتار می‌کند؟ بعد فرمود: حاج آقای آملی، داستان رفتار با عائله چیست؟ زبانم بند آمد و اشکم جاری شد، و بالاخره به ایشان ماجرا را عرض کردم، فرمود: آقا چرا؟ اینها امانت خدا در دست ما هستند. به قم بازگشتم، و کل ماجرا را نیز خدمت آقای علامه طباطبائی عزیز عرض کردم، و ایشان هم تعجب کرد و پس از سکوت زیادی فرمود: «آقای قاضی بزرگمردی بود».

کتاب گفت و گو ص 218 و 219 به نقل از http://www.tahora11.blogfa.com








طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ